مثل همیشه از کوچه ی باریک کنار دهکده آرام آرام به طرف مدرسه در حرکت بودم و در دنیای خیال خودم قدم می زدم .
فکر اینکه بعد از ورودبه کلاس با دانش آموزا ن چه گفت و شنودی داشته باشم دلم را قیلی ویلی می کرد .
آخه آنها برای من مزه ی بهترین تمشک های چنگلی را می دادند ؛ آن وقتی که با تشنگی تمام به بوته ای می رسی که قرمزی تمشک های خندان آن باعث می شوند آب دهان تو ؛ بزاق دهانت را به مهمانی مره مره انداختن دعوت کند.
دانش آموزان هم برایم همانند همان تمشک های خوشمزه ی جنگلی بودند که یادشان همیشه آدرنالین قلبم را افزایش می داد . و دهانم را به مزه مزه ی خوشبختی دعوت می کرد .
القصه در آن کوچه که شیب ملایمی هم داشت در حرکت بودم و جلومی رفتم و در عالم تخیلات خودم به سرسره بازی نشسته بودم که صدای زنگوله ی بز پیشروی گله ای من را از عالم خودم بیرون کشید . سرم را بالا آوردم درست حدس زده بودم گله ای آرام از شیب کوچه پایین می آمد .
از اینکه شاهد خروج گله از روستا بودم خوشحال به تمایشان مشغول شدم .
چوپان گله در حالیکه توبره ای را بر روی دوشش داشت آرام آرام در کنار گله جلو می آمد و صدای بع بع گوسفندان همراه با پازس سگ های گله که مدام به دور گوسفندها می چرخیدند و حرکت آنها را زیر نظر داشتند تمام فضا را پر کرده بود
رسم بود ؛ همانطور که چوپان به پیش می آید درب خانه ها را بزند و صاحبان هر خانه ای که گوسفند یا بزی دارند یکی یکی در حیاط خود را بازکرده وحیوانات خود را به گله و چوپان بسپازند تا به چرا برده شوند.
صحنه ی قشتگ و پر از شور و حالی بود آنقدر که محو تماشای آن شده وموقعیت خودم را فراموش کرده بودم .
همانطور که به این حیوانات چهارپا چشم دوخته بودم؛ از دور قوچ بزرگی از خم کوچه و از انتهای سربلندی پیدا شد که به سرعت به پایین می آمد . چیزی که خیلی برایبم جالب بود شاخ های او بود که دور سرش تاب خورده و به او وقار زیبایی داده بود .
با تحسین زیادی محو تماشایش شده و به خداوند که چنین آفرینش زیبایی دارد احسنت می گفتم که نگاه من با نگاه آن قوچ به هم گره خورد .
نمی دانم چه اتفاقی افتاد که ....
بله چشمتان روز بد نبیند !
فیلم های گاو بازی را حتما تماشا کرده اید اما در اینجا من ماتادور بودم و آن قوچ زیبا وفوی گاو وحشی !
اما حیران بودم که پارچه ی قرمزی دست من نبود و حتی لباس من هم رنگ قرمز نداشت !!!
نمی دانم چه شد که آن قوچ از همان سر بالای کوچه من را نشان گرفت و به طرف من با سرعت شروع به دویدن کرد و آنچه که زیاد دلهره آور بود و عرق سردی بر بدنم نشاند ؛ سر خم شده ی او با آن شاخ های تاب خورده اش بود که به سمت پایین گرفته و به سرعت باد به سمت من می دوید.
تا به خودم آمد م با سرعت روی هوا بلند شد و محکم با سر بزرگ و شاخدارش توی پهلویم شیرجه زد!!!.
آنقدر شدت ضربه زیاد بود که محکم به زمین خوررم و از شدت درد تقریبا ضعف کردم .
بدتر اینکه به عفب رفت و دوباره خیزبرداشت که حمله کند !!
اما؛ چوپان مانند داوری عادل به میدان مسابقه وارد شد و محکم او بغل زد .
اما قوچ حاضر نبود رینگ مسابقه را ترک کند و دوست داشت قدرت خودش را دوباره به رخ من بکشد و من عاجزتر از آن بودم که حتی آهی بکشم و بگویم:
به خدا من رقیب خوبی برای تو نیستم .
جند نفر از مردم رهگذر با کمک چوپان قوچ را از محوطه دور کردند و دانش آمورانی که دلسورانه دور من جمع شده بودند به کمک من آمدند تا من را از زمین بلند کنند .
خوب به هر حال این قوچ بود که پشت من را به زمین زد و آنقدر ضربه محکم بود که از شدت درد اشکهایم خودبه خود بر روی گونه هایم می غلتیدند و بدتر از همه عرق شرمی بود که بر پیشانیم نشسته بود . چرا که در مفابل آن همه تماشاچی به خاطر حمله ی یک قوچ معلم دهکده به زمین خورده بود و...
هنور جای سوال برایم بافی است که این قوچ چرا من را نشانه گرفت و به طرف من حمله کرد ! در حالیکه من با تمام وجود غرق زیبایی و خلقت او بودم ؟!
موضوع مطلب :